loading...

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

بازدید : 6
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 19:36

327

پیوست

تماشای فیلم ساخته‌شده بر اساس این داستان

زن و شوهر کارگر

نویسنده: ایتالو کالوینو ، مترجم: علی عبداللهی

****

آرتورو ماسولاری شب‌کار بود، صبح‌ها ساعت شش شیفت کاریش تمام می‌شد. راه خانه‌اش نسبتاً دور بود. در فصل‌هایی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی می‌کرد و ماه‌های بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بین ساعت شش تا یک ربع به هفت به خانه‌اش می‌رسید. بعضی وقت‌ها اندکی زودتر و گاهی هم دیرتر از زمانی که ساعت زنگ‌دار، اِلیده را از خواب بیدار می‌کرد .

این دو صدا با صدای زنگ ساعت و صدای قدم‌های مرد، اغلب در احساس اِلیده، همچون چیزی یگانه در ژرفای خوابش، با هم درمی‌آمیخت. خواب شیرین صبح‌گاهی که سرت بر بالش جا خوش می‌کند، و می‌کوشی از آخرین ثانیه‌های آن هم لذت ببری. اِلیده کورمال کورمال از روی تختخواب به طرف بلوز خانه‌اش دست دراز می‌کرد. درست در فاصله‌ای که آرتورو قمقمه‌ی خالی را از کیفش در می‌آورد و روی ظرفشویی می‌گذاشت، بسته‌ی نان و فلاسک را هم روی میز. اِلیده با موهای آشفته و ریخته روی چشم‌هایش، در آشپزخانه ظاهر می‌شد، قهوه را روی اجاقی که مدتی پیش از آن روشن کرده بود می‌گذاشت. همین که چشم آرتورو به او می‌افتاد، بی‌اختیار موهایش را از روی پیشانی کنار می‌زد و چشم‌هایش را به سختی از هم می‌گشود. گویی هر بار خجلت‌زده‌تر از پیش، به شوهرش که پیش از بیدار شدن او به خانه آمده بود، نگاه می‌کرد، آن هم با سر و وضع نامرتب و چهره‌ای خواب‌آلود .

اگر دو نفر کنار هم خفته باشند مسلماً قضیه طور دیگری است؛ دوتایی با هم از خواب بلند می‌شوند و هیچ یک از دیگری توقعی ندارد .

گاهی هم می‌شد که آرتورو فنجان قهوه به دست کنار تخت‌خوابش می‌آمد. درست دقایقی پیش از آن که ساعت زنگ بزند، اِلیده را بیدار می‌کرد. آن وقت طبیعی بود که تقلای بیدار شدن اِلیده با شیرینی دردناکی می‌آمیخت. بادگیر آرتورو هنوز تنش بود و اِلیده از لمس آن به هوای بیرون از خانه پی می‌برد. با وجود این از آرتورو می‌پرسید: «هوا چطوره؟» آرتورو هم با غرولند و اندکی کنایه گزارش می‌داد: از مخالفت‌هایی که سر کار با او شده بود، از دوچرخه راندنش و از هوایی که هنگام بیرون آمدن از در کارخانه در انتظارش بود هوایی یک‌سره متفاوت از عصر روز پیش، موقع شروع شیفتش از جزئیاتی درباره‌ی کار، سر و صدای کارگران موقع اتمام شیفت و چیزهایی دیگر در چنین مواقعی از روز به ندرت خانه آن طوری که باید گرم می‌شد. اِلیده هم لرزان توی حمام کوچک می‌رفت و دوش می‌گرفت . …

ناگهان فریاد می‌زد: «خدای من، چقدر دیر شد !» بلافاصله می‌دوید، گره جورابش را سفت می‌کرد، زیرپیراهنش را می‌پوشید، شتاب‌زده بُرسی به موهایش می‌کشید. چهره‌اش را در آینه‌ی بالای کمد در حالی که گیره‌های مو در دهانش بود، می‌دید. آرتورو هم سیگار به دست پشت سرش می‌آمد به او نگاه می‌کرد. هر بار کلافه‌تر و دمق‌تر از پیش، از این که همین‌طوری زمان می‌گذشت و هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. حالا اِلیده آماده شده بود، روپوشش را در راهرو روی دوشش می‌انداخت بوسه‌ای ردوبدل می‌کردند، و در را باز می‌کرد. آرتورو صدای پایش را می‌شنید که پله‌ها را پایین می‌رفت. تنها می‌ماند؛ صدای قدم‌های اِلیده قطع می‌شد، او را درافکارش دنبال می‌کرد. تصور می‌کرد، چگونه و با چه شتابی با قدم‌های کوچکش حیاط را طی می‌کرد، در طول پیاده‌رو تا ایستگاه تراموا می‌دوید. صدای خط آهن را به خوبی می‌شنید که با سر و صدا توقف می‌کرد و نرده‌های آهنی موقع سوار شدن هر مسافر صدایی می‌کرد .

فکر می‌کرد: «حالا دیگه از میله‌های آهنی گذشته.» و زنش را میان انبوه کارگران زن و مرد در هم فشرده می‌دید، روی صندلی تراموای خط پانزده که هر روز کارگران شیفت را به مقصد می‌رساند، نشسته است .

کلید لامپ را می‌چرخاند، لته‌های پنجره را می‌بست، خانه تماماً تاریک می‌شد و به بستر می‌رفت .

تختخواب اِلیده هنوز به همان وضعی بود که آن را ترک کرده بود. ولی جای آرتورو، دست نخورده باقی مانده بود، انگار آن را تازه مرتب کرده‌اند. مثل همیشه روی آن دراز می‌کشید و تا خرخره زیر لحاف می‌رفت. ولی بلافاصله یک پایش را به طرف جایی که از حرارت تن الیده هنوز گرم بود و فرورفتگی ظریفی از پیکرش درست شده بود، دراز می‌کرد. صورتش را به بالش او می‌فشرد، بالشی که بوی خوش او را در خود داشت و خوابش می‌برد .

شبها که الیده به خانه می‌آمد آرتورو از مدتی پیش دستی به سر و روی اتاق‌ها می‌کشید، اجاق را دوباره روبه‌راه می‌کرد، چیزی هم برای شام روی آن می‌گذاشت. در فاصله‌ی جند ساعتی که تا آماده شدن شام وقت داشت، کارهای جزئی دیگری را انجام می‌داد: تخت‌خواب را مرتب می‌کرد،

جارویی سرسری می‌زد و لباس‌ها را برای خیس شدن در آب می‌گذاشت .

الیده همین که می‌رسید پی می‌برد که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ البته آرتورو هم در انجام این کارها جدیت چندانی به خرج نمی‌داد .

در واقع آن چه انجام می‌داد نوعی تکلیف از سر بازکنی بود که چون در خانه بود باید انجام می‌داد .

الیده شیفتش که تمام می‌شد، مغازه‌ها را یکی‌یکی می‌گشت؛ در انبوهه‌ی غیرمعمول مشتری‌ها که از ویژگی‌های محله‌های مرکز شهر است و زن‌ها همیشه می‌توانند شب‌ها از آنجا خرید کنند .

بالاخره صدای قدم‌هایش را روی پله‌ها می‌شنید؛ اما حالا با طنینی یک‌سره متفاوت از صبح‌ها که سر کار می‌رفت؛ قدم‌هایش از سنگینی یک روز کار و خریدهایی که کرده بود خسته می‌نمود. آرتورو به ایوان می‌آمد، بسته‌ها را از او می‌گرفت. الیده روی یک صندلی روی آشپزخانه ولو می‌شد بدون این که حتی روپوشش را از تن دربیاورد. آرتورو بسته‌هایی را که الیده خریده بود از کیف درمی‌آورد. بالاخره الیده خود را جمع و جور می‌کرد و می‌گفت: «بگذار برای بعد!» برمی‌خاست روپوشش را می‌کند و پیراهن کهنه‌ی بافتنی‌اش را می‌پوشید و هر دو به آماده کردن غذایشان مشغول می‌شدند. شام برای هر دو. غذای سردستی آرتورو برای استراحت کوتاه ساعتِ یک او؛ صبحانه برای الیده که همیشه با خودش به سر کار می‌برد؛ صبحانه برای آرتورو که باید همین‌که از سر کار برمی‌گشت آماده بود .

الیده دیگر حوصله‌ی هیچ کاری نداشت. روی کاناپه می‌نشست و کارهایی که باید انجام می‌شد را به آرتورو می‌گفت. او برعکس الیده در این ساعت‌ها به حد کافی استراحت کرده بود. دور و بر خانه می‌پلکید و سعی می‌کرد همه چیز را خودش مرتب کند. از طرفی تا حدی هم پکر به نظر می‌آمد؛ چون فکرش جای دیگری بود و در چنین موقعی مشاجره‌ی مختصری بین آن دو در می‌گرفت. گاه حرف‌های تندی از دهانشان در می‌آمد؛ الیده عقیده داشت که آرتورو می‌تواند به کارهایی که انجام می‌دهد، توجه بیشتری کند. تا آنجا که از دستش برمی‌آید تیمارش کند، پیشش بیاید و او را دلگرم نماید. در عوض آرتورو درست پس از برگشتن الیده از سر کار، در فکر آنچه در طول شیفتش پیش رو داشت، بود و باید عجله می‌کرد .

میز غذا که چیده می‌شد، دیگر احتیاج نبود یکی از آن‌ها برای آوردن چیزی بلند شود. لحظه‌ای پیش می‌آمد که دل هر دو به درد می‌آمد. برایشان مثل روز روشن بود که وقت کمی‌برای هم دارند و به ندرت پیش می‌آمد که قاشقی غذا به دهان هم بگذارند. از طرفی همه‌ی این پیشامدها دست خودشان بود .

آرتورو هنوز قهوه‌اش را تا ته ننوشیده، دنبال دوچرخه‌اش می‌گشت. هم‌دیگر را می‌بوسیدند و در همان حال درمی‌یافت که هرگز آن‌چنان که باید گرمی‌و لطافت همسرش را حس نکرده است. تنه‌ی دوچرخه را روی دوشش می‌گذاشت و با احتیاط پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌رفت .

الیده ظرف‌ها را می‌شست. سری به دور خانه می‌کشید و از سر تأسف از کارهایی که شوهرش در خانه انجام داده بود، سری تکان می‌داد. حالا او با دوچرخه‌اش از خیابان‌های تاریک می‌گذشت، از چراغی به چراغی در پی نور دینام دوچرخه‌اش حرکت می‌کرد. شاید به کارخانه رسیده بود. الیده به تخت‌خواب می‌رفت. لامپ را خاموش می‌کرد. از بسترش یک پا به طرف جای خواب شوهرش دراز می‌کرد، تا گرمای او را پیدا کند؛ اما هر چه پایش را بیشتر جلو می‌برد، به گرمی‌جای خودش مطمئن‌تر می‌شد و این نشان می‌داد که آرتورو در جای او می‌خوابد و همین او را سرشار از عشقی بزرگ می‌کرد .

مسجد از قاضی ربیحاوی( جمعه ۲۹ تیر۱۴۰۳)
بازدید : 6
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 19:36

۳۲۶ پیوست‌ها

مسجد،ق اضی ربیحاوی

از مجموعه‌ی خاطرات یک سرباز، ۱۳۶۰

گفتم : «سرکار ، یه وقت دیر نشه .»

گروهبان گفت : «به تخمت. بپر پائین .»

جیپ ما در نداشت. خندیدم و آمدم پائین. تفنگ‌هایمان پشت کمرمان بود. گروهبان خاموش کرد و بعد هر دو راه افتادیم به طرف خرابه ، می‌دانستیم همیشه چند نفر آنجا هستند . خرابه، کاهگلی بود. گروهبان دست کرد تو یقه‌ی پیراهنش و گفت: « ا...ه.. ، چقد گرمه.»

گفتم : «یعنی پائیزم هس ، په .»

آفتاب تند نبود اما هوا دم داشت.

گروهبان گفت: «اگه چیزی داشتن می‌خوریم و جنگی بر می‌گردیم.»

خرابه پشت یک سد دراز و کم عرض بود . ما حالا داشتیم از سد بالا می‌رفتیم. یک گلوله‌ی خمپاره بالای سرمان سوت کشید و رفت .کمی‌جا خوردیم ، نه آن طور که پناه بگیریم .

گروهبان نگاه به آسمان کرد. گفت: «مادرتونو گائیدم. »

قدکوتاه و فرز بود. گروهبان یک بود. این جا کارش دیده‌بانی بود و من هم سرباز کمکی‌اش بودم.

گفتم : «سرکار، یارو حالا کفرش در اومده‌ها.»

گفت : «چی کار کنیم ! گشنه‌مونه.»

و چند بار زد روی شکمش . خندیدم. آن وقت سرازیر شدیم توی خرابه . یک حیاط قدیمی‌بود. دیوارهایش ریخته‌بود و فقط یک اتاق سالم برایش مانده‌بود.

گروهبان بلند گفت: « یا الله . صاب‌خونه!»

کلاهش را برداشت و بالگد یواش زد در را باز کرد. اتاق بزرگ بود. رفتیم تو . سرباز دریس در گوشه‌ی اتاق نشسته‌بود و آرام داشت تفنگش را روغن‌کاری می‌کرد.

گروهبان بلند گفت: «چطوری پسر؟»

سرباز دریس بلند نشد احترام بگذارد . گفت : « قربانِ شما. سرگروهبان.»

گروهبان گفت: «هیچکس نیس ...»

کلاه خود را با پشت دست تکاند.

دریس گفت: «من تنهام سرگروهبان . رفتن سرپستاشون.».

گروهبان پوزخند : «پست...»

من خندیدم.

گروهبان گفت: «پست چیه بابا؟» و کشیده‌تر گفت: «تخمته.»

من زیادتر خندیدم.

دریس ، دستگاه چکاننده را از روی روزنامه برداشت. پنبه را با دو انگشت توی کاسه‌ی روغنی فشار داد ، و شروع کرد به پاک کردن آن . گروهبان رفت به طرف پنجره . دیگی روی تاقچه‌ی پنجره بود. من تفنگم را از پشت کمر در آوردم ، بعد روی پنجه‌ی پا ، پیش دریس، نشستم. تفنگ تو بغلم بود. ته اتاق پیرمردی چمباتمه زده‌بود و بازوهاش را گذاشته‌بود روی زانوها . یکی از آن دستمال‌های محلی هم انداخته‌بود روی سرش . یک طرف دستمال ، مثل یک پرده خاکستری ، افتاده‌بود جلوی صورتش.

گروهبان قاشق زد تو غذای توی دیگ و به دریس گفت: « مال کیه؟»

دریس گفت: «قرار بود دو سه تا بیان ناهار اینجا ، نیومدن.»

گروهبان گفت: «یعنی حالا مال هیچ کس نیس دیگه؟»

«نه سرگروهبان.»

گروهبان به من گفت: «پس برو بریم.»

تفنگش را در آورد و سینه‌ی دیوار تکیه داد . بعد دیگ را بلند کرد آورد نشست و کلاهش را که روی در دیگ بود برداشت و کنار گذاشت. بعد چنبره زد روی دیگ . چلوخورش بود ، سرد شده‌بود و روغنش ماسیده‌بود.

گروهبان با کله به من اشاره کرد: «یالا.»

پاشدم رفتم از تو تاقچه قاشقی آوردم. خاکی بود . با پیراهنم پاکش کردم. گروهبان سربلند کرد و با دهن پر پرسید:

«این دیگه کیه؟»

دریس گفت : «از اون دست اومده . اومد تو ، بعدم نشست.»

گروهبان گفت: «خوش به حال شخصیا .»

نگاه من تو دیگ بود. گروهبان لقمه‌اش را قورت داد و گفت:

«تا دسته به ما فرو رفت.»

من خندیدم ، او نخندید، چهره در هم کشید. گفت: «باور کن!»

سی و پنج شش سالی از سنش می‌گذشت. می‌خوردیم. گروهبان به دریس گفت: «صبح تا حالا کسی نیومد اینجا سراغ مارو بگیره؟»

دریس گفت: «نه.»

گروهبان گفت : «بهتر»

صبر می‌کردم تا گروهبان قاشقش را به دهن ببرد ، بعد من قاشق می‌زدم.

گروهبان به دریس گفت: «چیزی‌ام خورده ؟» اشاره کرد به پیرمرد .

دریس گفت : «نه»

گروهبان نگاه به پیر مرد کرد بعد انگار بخواهد با یک آدم کر حرف بزند داد زد: «بفرما»

دریس گفت: «عربه.»

گروهبان تند نگاه کرد به دریس ، بعد باز به پیرمرد، و با همان صدا گفت: «زایر، تَفَضَّلْ.»

پیرمرد فقط سربلند کرد. چشمهای ریز و گردی داشت.

گروهبان آهسته گفت: «نه خیر ... بیغ بیغه.»

رو کردم به دریس. خندیدم. یک دانه برنج از دهنم پرید. دریس هم عرب بود. خونسرد نشسته‌بود و با چوب کبریت ، شیار زیر ماشه را پاک می‌کرد.

گروهبان گفت: «گفتی خرمشهریه؟»

«ها»

«در رفته؟»

«نه، زدنش گفتن برو. چیز بوده . چی بش می‌گین؟... جارو می‌کرده تو مسجد.»

تکه‌های گل خشک شده ، گله به گله بر پیراهن کرمیی بلند و یک تکه‌ی پیرمرد، چسبیده‌بود.

گروهبان گفت: «مسجد دست عراقیاس که.» می‌خورد. خرمشهر مسجد بزرگ و معروفی داشت.

دریس گفت : «ها دیگه . اون جا بوده تا اون موقع ، یه اتاق داشته بغل مسجد.»

گروهبان گفت: «خوب شد نگرفتنش اسیری.» مکث کرد و باز گفت: «گوشتاشو همه زدی‌ها ، دریس.»

گفتم : «بگیرنش چی کار ، پیرمردو!؟»

دریس گفت : «دخترشو ولی گرفتن. »

گروهبان پرسید: «دخترش؟»

«می‌گه یه دختر داشته پونزده ساله.»

برای چند لحظه لقمه‌ام را نجویدم . ابروهای گروهبان رفتند بالا ، گفت: «ای خواهرشونو » بعد گفت : «خب؟»

دریس نگاه به گروهبان نمی‌کرد.

«می‌گه سه تا اومدن دخترشو بردن تو مسجد، بعدم خودشو یه چند تا کشیده زدن گفتن برو.» گروهبان گردنش را کج کرد. یک دانه برنج گیر کرده‌بود گوشه‌ی لبش ، تو تار سبیلش. گفت: «اینم اومده‌ها !؟»

دریس گفت: «می‌گه کاری نمی‌تونسته بکنه.»

پیر مرد زیر چشمی‌به ما نگاه می‌کرد مثل اینکه فهمیده‌بود داریم درباره‌اش حرف می‌زنیم. دست برد تو جیب بغل پیراهنش ، قوطی سیگار را در آورد و مشغول پیچیدن سیگار شد گروهبان یک قاشق دیگر خورد ، قاشق را توی دیگ ول کرد و بلند شد . من هنوز گرسنه بودم . صبح خیلی سگ‌دو زده‌بودیم – بی‌خودی - گروهبان گفته‌بود یه کمی‌بریم شهر ببینیم چه خبره و گفته‌بود : «ریغمون در اومده.» یکی دو ساعت هم تو شیر و خورشید پلاس بودیم . توى این یک ماه جنگ اصلا چشممان به زن نخورده‌بود.

گروهبان رفت از پشت پنجره‌ی بی‌شیشه ، به بیرون نگاه کرد . بیرون بیابان بود گروهبان تفنگش را برداشت و برگشت آمد سر دیگ ، خم شد و باز یک قاشق برنج خورد به من گفت: «کم نیاری...» دریس خیلی با دستگاه چکاننده ور می‌رفت. گروهبان وقتی داشت کلاهش را بر می‌داشت به من گفت: «بجنب» بعد به دریس گفت:

«سیگار نداری، نه؟»

«نه سرگروهبان.»

پیرمرد سرش را بلند کرد و به گروهبان نگاه انداخت. آن وقت سیگار تازه پیچیده‌اش را به طرف او دراز کرد. گروهبان چند لحظه مثل برق گرفته‌ها ماند. بعد به این ور و آن ورش نگاه کرد و یواش‌یواش قدم برداشت؛ رفت نزدیک پیر مرد. کلاه هنوز دستش بود. من نمی‌خوردم. گروهبان به پیرمرد که رسید خم شد و آرام سیگار را از او گرفت و با انگشت یک تقه روی دست پیرمرد زد. سیگار را به لب گذاشت بعد نگاه خود را از او برید و سریع باز به من گفت: « بجنب» و از اتاق بیرون زد . دهنم پر بود. سر دیگ را گذاشتم و دیگ را بردم جای اولش و در حالی که تفنگم را برمی‌داشتم با عجله به دریس گفتم: «قربانت» و دویدم پشت سر گروهبان.

گروهبان پشت فرمان، اول سیگار را روشن کرد، بعد استارت زد و گاز داد . پشت سرمان خاک می‌کردیم و می‌رفتیم. خیلی دیرمان شده‌بود. باد داغ به صورتمان می‌خورد. خمپاره‌اندازهای هر دو طرف یک ریز کار می‌کردند. ما از کنار چند سنگر گذشتیم . گروهبان برای آن‌هایی که توی سنگر لمیده‌بودند بوق می‌زد. نمی‌شناخت اما همین جوری بوق می‌زد. سیگار را از روی لب بر نداشت تا وقتی به ته رسید . ته سیگار را با دوانگشت گرفت و به آن نگاه کرد ، بعد پرتش کرد تو بیابان.

رسیدیم به نخلستان. با جیپ نمی‌شد جلوتر رفت. گروهبان ترمز کرد. پریدم پائین و گروهبان جیپ را خاموش کرد. آن را همان جا ول کرد و رفتیم توی نخلستان. محل دیده‌بانی یک سنگر بزرگ بود که جلوش دیواری کوتاه و کلفت از سمنت کشیده‌بودیم. دیده‌بان کز کرده‌بود توی سنگر . دوربین به گردنش بود. وقتی ما را دید فکر کردم می‌خواهد چیزی بگوید ، نگفت. فقط آب دهانش را قورت داد و به گروهبان نگاه کرد. گروهبان پیش‌دستی کرد: «بابا این مادر سگا مگه مارو ول می‌کنن. »

بعد به من اشاره کرد : « از این بپرس . صبح تا حالا مثل قاطر مارو ویلون کردن.»

دیده‌بان گفت: «داشتم دیگه کم کم می‌رفتم جون تو. »

آدم آرامی‌بود. گروهبان سه بود.

گروهبان گفت: «خب، چه خبر؟»

بالای سنگر بودیم. دیده‌بان ایستاد. دوربین را از گردن در آورد و به طرف گروهبان دراز کرد. بیسیم را هم به دست من داد و گفت:

«هیچی. بگیر خودت نگا کن . من می‌رم. از گشنگی دارم ضعف می‌کنم. »

دیده‌بان که از تو سنگر آمد بیرون گروهبان پرید تو.

گروهبان گفت: اگه سیگار داری چند تا بذار. »

دیده‌بان گفت: «یه دو تا از این سیگار عربیا اونجا هس.» و رفت پای نخلی ایستاد و زیپ شلوارش را کشید. تفنگ پشت کمرش بود گروهبان سیگارها را در شکاف کوچکی ، توی سنگر پیدا کرد و گفت: «اینا از کجا؟»

دیده‌بان سر برگرداند «یه پیرمرده به‌ام داد. عرب بود.» من رفتم تو سنگر . شاش دیده‌بان از سینه‌ی نخل شر می‌کرد و می‌ریخت پائین.

گروهبان گفت: «سیگار تندیه.»

«آره»

گروهبان گفت: «سیگار خوبیه.»

دیده‌بان گفت : «ا..ه..» شاشیدنش تمام شد. داشت زیپ شلوارش را می‌بست که باز گفت: «یه پیرمردی به‌ام داد.»

گروهبان گفت: «گفتی.»

دیده‌بان گفت: «بیچاره پیرمرده یه چیزیش بود. بعد پرسید: «این سرباز ما رو ندیدین شما؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «دو ساعته یعنی رفته ناهار بیاره... گوز.»

خواست برود که گروهبان پرسید: «چش بود؟»

دیده‌بان گفت: «کی؟»

«پیرمرده!»

«نمی‌دونم. عرب بود. گفتم شاید فقیره . اول اون ور نشسته‌بود، یهو دیدم بالای سنگره. دستش نشست روشونه‌م ، زل زد به‌ام . ترسیدم . صداش گرفته‌بود گفت: «مسجد، آقا ، مسجد .» اون وقت اشاره کرد به تفنگم و اشاره کرد به اون ور شط و گریه کرد . هی می‌گفت :«مسجد ....»»

گروهبان پرسید: «یعنی چی؟»

دیده‌بان جواب داد: «یعنی گرای مسجدو مثلاً بدم . البته فکر می‌کنم.» شانه بالا انداخت و ادامه داد: «آره ، منظورش همین بود . که اونجارو بزن ...» پوزخند زد: «هه . بهش گفتم لامصب می‌خوای دهنمو سرویس کنن؟ نفهمید. اشک می‌ریخت. اصلا حالیش نمی‌شد چی می‌گم . منم دیدم چاره چیه؟ گفتم :«خیلی خب، خیلی خب.» یه چیزیش بود. اون وقت پنج شش تا سیگار برام گذاشت و رفت.»

گروهبان سرش را تکان داد بعد صورتش یک جوری شد. انگار که در حال فکر کردن است.

دیده‌بان گفت: «ولش... نهار چی بود؟»

گفتم: «چلو خورش.»

گفت: «حالا دیگه بدون گوشت حتماً.» و رفت.

حالا دیگر گروهبان، دیده‌بان بود. دوربین را گذاشت روی دیوار سنگر و دید زد. یک بار از راست به چپ، بعد از چپ به راست. وسطِ راه دوم یک‌هو دوربین را ثابت نگه داشت و چند لحظه ماند. آن وقت نگاه برداشت. دوربین همان طور ثابت بود گروهبان به من نگاه کرد و گفت :

«یکیشو چاق کن بکشیم.»

نفس عمیقی کشید و دوباره چشم‌هایش را گذاشت روی دوربین.

گفتم: «کبریت تو جیب شماس که سرگروهبان!»

یک گرم کم، اتگار کرت، برگردان از فرزین فرزام( جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳)
بازدید : 3
يکشنبه 13 بهمن 1403 زمان : 19:36

۳۲۵

ONE GRAM SHORT

ETGAR KERET

یک گرم کم

اتگار کرت، ت رجمه: فرزین فرزام

پیش‌خدمت ستایش‌برانگیزی هست که در کافه‌ی کنار خانه‌ام کار ‌می‌کند. بنی که در آشپزخانه‌ی کافه مشغول است خبر داد که اسم طرف شیکماست. دوست پسر ندارد و جزو طرفداران مصرف تفننی مواد است. پیش از این که شیکما در کافه مشغول به کار شود هیچ وقت به آن جا سر نزد‌ه‌بودم حتی یک بار؛ اما حالا هر روز صبح ‌می‌شود روی یکی از صندلی‌های کافه پیدایم کرد ، در حال نوشیدن اسپرسو و در حالی که با شیکما درباره‌ی مطالبی که در روزنامه خوانده‌ام، درباره‌ی مشتری‌ها و درباره‌ی شیرینی‌های کافه گپ مختصری ‌می‌زنم. گاهی اوقات حتی موفق ‌می‌شوم به خنده بیندازمش و وقتی ‌می‌خندد به نفعم تمام ‌می‌شود. تا به حال چندین مرتبه تا پای دعوتش به سینما پیش رفتم؛ اما دعوت به سینما بیش از حد جسورانه است چرا که سینما رفتن یک قدم پیش از دعوت به شام است یا یک قدم پیش از دعوت به پرواز دو نفره به الیات به قصد گذراندن یک تعطیلات آخر هفته در ساحل.

دعوت به سینما تنها یک معنی دارد: ‌«می‌خوامت» و اگر طرف مقابل علاقه‌مند نباشد و «نه» بگوید همه چیز به تلخی تمام ‌می‌شود. به همین دلیل دعوت به دود کردن یک عدد سیگاری ایده‌ی بهتری است. در بدترین حالت ‌می‌گوید «اهل دود نیستم.» آن وقت من هم درباره‌ی بنگی‌ها جوکی سرهم خواهم کرد و انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده، یک ریسترتو دیگر سفارش ‌می‌دهم و ‌می‌روم پی کارم.

برای همین به آوری تلفن زدم. بین هم ورودی‌های دبیرستان‌مان آوری تنها کسی بود که سیگاری تیر بود. از آخرین باری که با هم حرف زد‌ه‌بودیم بیشتر از دو سال ‌می‌گذشت. در حال گرفتن شماره در سرم گفتگویی خیالی با او ترتیب داد‌ه‌بودم و دنبال شکار مطلبی ‌می‌گشتم که قبل از پیش کشیدن بحث حشیش به زبان بیاورم؛ اما درست همان موقع که از آوری درباره‌ی حال و احوالش پرسیدم گفت: «خراب، سر مشکلات سوریه مرز لبنان رو بستن. مرز مصر رو هم که به خاطر ترکمون‌های القاعده بستن. هیچی واسه دود کردن نمونده. داداش، دارم از در و دیوار بالا ‌می‌رم.»

‌می‌پرسم: «غیر از این چه خبر؟» برایم تعریف ‌می‌کند. گرچه هر دو ‌می‌دانیم که شنیدن حرف‌هایش برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد، ‌می‌گوید دوست دخترش حامله است و ‌می‌خواهند بچه را نگه دارند و این که مادر دوست دخترش بیوه است و نه تنها دارد بهشان فشار ‌می‌آورد که ازدواج کنند بلکه یک مراسم مذهبی هم ‌می‌خواهد. چرا که معتقد است اگر پدر دختر هنوز زنده بود او هم همین را ‌می‌خواست. « آخر چه کسی ‌می‌تواند جواب چنین حرفی را بدهد؟ چه باید کرد؟ طرف را با بولدوزر از زیر خاک در بیاوریم بپرسیم؟» و تمام مدتی که آوری ور‌می‌زند من سعی ‌می‌کنم آرامش کنم و ‌می‌گویم که حالا آن‌قدرها هم مساله‌ی مهمی‌نیست و برای من واقعا هم مهم نیست که آوری جلوی یک خاخام عقد ازدواج ببندد یا نه. حتی اگر تصمیم بگیرد برای همیشه کشور را ترک کند یا جنسیتش را تغییر بدهد. بدون هیچ دغدغه‌ی خاصی تصمیمش را هضم خواهم کرد. تنها چیزی که برایم مهم است علف مناسب برای شیکماست به همین خاطر قضیه را رو ‌می‌کنم: «ببین خوش‌تیپ، بالاخره لابد یه کسی پیدا ‌می‌شه که جنس داشته باشه دیگه، نه؟ برای فاز گرفتن نمی‌خوام برای یه دختر ‌می‌خوام. یکی هست که واسم خیلی عزیزه. ‌می‌خوام تحت تاثیر قرار بگیره.»

آوری دوباره ‌می‌گوید: «خراب، واست قسم ‌می‌خورم، حتی افتادم به ادویه‌کشی، عین این عملی‌ها.»

‌می‌گویم: «آخه از این آشغال‌های صنعتی که نمی‌تونم براش ببرم. حرکت قشنگی نیست .»

از آن طرف خط زیر لب ‌می‌گوید: «ملتفتم. ‌می‌دونم ولی الان اصلا پیدا نمی‌شه.»

صبح دو روز بعد آوری زنگ ‌می‌زند و ‌می‌گوید که ممکن است چیزی برایم داشته باشد؛ اما قضیه‌اش پیچیده است. ‌می‌گویم حاضرم جنس گران قیمت بخرم از آن کارهایی است که فقط یک بار در عمرم انجام خواهم داد و تنها یک گرم لازم دارم.

با حالتی آزرده ‌می‌گوید: «نگفتم که گرونه، گفتم پیچیده‌س. چهل دقیقه‌ی دیگه تو خیابون کارلباک شماره‌ی چهل و شیش ‌می‌بینمت اون موقع توضیح ‌‌می‌دم.»

پیچیده! نه. این چیزی نیست که در این لحظه نیاز داشته باشم و از خاطرات دوران دبیرستان ‌می‌دانم که پیچیده‌ی آوری واقعا پیچیده است. نهایتاً من فقط یک نخود حشیش ‌می‌خواهم یا تهش یک نخ سیگاری که با دختر خوشگلی که به جوک‌هایم ‌می‌خندد دود کنم. حال و حوصله‌ی ملاقات با صد نفر خلافکار یا همان کسی که در خیابان کارلباک زندگی ‌می‌کند ندارم. لحن آوری پای تلفن برای مشوش کردن احوالم کافی است. در ضمن کلمه‌ی پیچیده را دو بار به زبان آورد. وقتی به آدرس مورد نظر ‌می‌رسم آوری کلاه کاسکت بر سر کنار اسکوترش منتظر ایستاده‌است. در حال بالا رفتن از پله‌ها نفس زنان ‌می‌گوید: «این یارو، همینی که داریم ‌می‌ریم ببینیمش، وکیله. دختره رفیقم هر هفته خونه‌ش رو تمیز ‌می‌کنه ولی نه واسه پول، واسه ماری جوانای دارویی. یارو یه جای بدنش، مطمئن نیستم کجاشه، یه سرطان خیلی داغون داره که واسه دردش ماهی یه نسخه‌ی چهل گرمی‌ماری جوانا از دکتر ‌می‌گیره ولی همه‌ش رو نمی‌تونه بکشه. از رفیقم خواستم ازش بپرسه ببینه ‌می‌خواد یکم بارش رو سبک‌تر کنه یا نه؟ یارو گفته درباره‌ش حرف ‌می‌زنه ولی اصرار داره که جفتمون بریم پیشش واسه همین گوشی رو برداشتم بهت زنگ زدم. »

‌می‌گویم: «آوری، من فقط یه ذره جنس خواستم. نمی‌خوام با یه وکیلی که تا حالا ندیدیش برم پای معامله‌ی مواد. »

آوری ‌می‌گوید: «معامله نیست که، بابا فقط خواسته جفتمون بریم آپارتمانش حرف بزنیم. اگه یه چیزی بگه که راست کار ما نباشه پا ‌می‌شیم دُم قضیه رو قیچی ‌می‌کنیم. به هر حال امروز هیچ معامله‌ای در کار نیست من پول مول با خودم نیاوردم فوقش اینه که قرار مدارمون جوش بخوره .»

هنوز هم حس خوبی ندارم، نه به این خاطر که احساس ‌می‌کنم کار خطرناکی است، بلکه از این ‌می‌ترسم که ناخوشایند باشد؛ نشستن با آدم‌های ناشناس در خانه‌های ناشناس و جو سنگین تهدیدآمیزی که پا ‌می‌گیرد به مذاق من خوش نمی‌آید.

آوری ‌می‌گوید: «ای بابا ! برو بالا دیگه. بعد دو دقیقه هم وانمود کن رو گوشیت پیام گرفتی باید فوری بزنی بیرون. ولی من رو ضایع نکن یارو خواسته جفتمون بریم. فقط با من بیا خونه‌ش که عین احمق‌ها به نظر نرسم. بعد از یه دقیقه هم بپیچ برو. »

هنوز هم کار درستی به نظر نمی‌رسد؛ اما وقتی آوری قضیه را به این نحو بیان ‌می‌کند ، نه گفتن و عوضی به نظر نرسیدن سخت است.

نام خانوادگی وکیل مورد نظر کورمن است یا حداقل روی در خانه‌اش که این طور نوشته شده و آدم درست درمانی به نظر ‌می‌رسد. نوشابه تعارف‌مان ‌می‌کند و انگار داخل بار یک هتل باشیم یک قاچ لیمو و مقداری یخ داخل لیوانمان ‌می‌اندازد. سر و شکل آپارتمانش هم رو به راه است. روشن است و حتی بوی خوب ‌‌می‌دهد.

‌می‌گوید: «ببینید من باید تا یک ساعت دیگه در جلسه‌ی دادگاه حاضر بشم یک پرونده‌ی مدنیه. مربوط به زیر گرفتن یک دختر ده ساله و فرار از صحنه‌ی سانحه، راننده تقریبا یک سال رو در زندان گذرونده و حالا من نماینده‌ی والدین دختر هستم جهت گرفتن یک دیه‌ی دو میلیونی، راننده عربه؛ اما خانواده‌ی ثروتمندی داره.»

آوری طوری ‌می‌گوید «اوه» که انگار حرفهای کورمن را متوجه ‌می‌شود. «ولی ما سر یه قضیه‌ی دیگه اومدیم اینجا ما دوست‌های تیناایم، اومدیم راجع به علف حرف بزنیم. »

کورمن بی‌طاقت ‌می‌گوید: «این مساله هم همون مساله است. اگر به من فرصت بدی حرفم رو تموم کنم متوجه ‌می‌شی. تمام اعضای خانواده‌ی راننده قراره برای اعلام حمایت از راننده در جلسه حضور پیدا کنند. از طرف خانواده‌ی دختر غیر از والدینش کسی حضور نخواهد داشت و والدین دختر در تمام طول جلسه با سر فروافتاده ساکت خواهند نشست و کلمه‌‌‌ای حرف نخواهند زد.»

آوری سرش را بالا پایین ‌می‌برد و ساکت ‌می‌شود. هنوز هم متوجه قضیه نمی‌شود؛ اما از طرفی نمی‌خواهد کورمن را عصبانی کند.

"من از تو و دوستت ‌می‌خوام که به دادگاه بیایید و وانمود کنید که از خانواده‌ی قربانی هستید. بیایید سر و صدا راه بندازید، کمی‌شلوغ کنید، سر مدعاعلیه فریاد بکشید، قاتل صداش بزنید، شاید گریه هم بد نباشه، کمی‌فحش هم بدید؛ اما مواظب باشید نژادپرستانه نباشه، مثلا داد بزنید کثافت و از این قبیل چیزها خلاصه این که قاضی باید حضور شما رو احساس بکنه. باید متوجه بشه که افرادی در این شهر هستند که فکر ‌می‌کنند این عرب داره قسر در ‌می‌ره، شاید به نظر شما کار احمقانه‌ای باشه اما کارهایی از این دست قضات رو عمیقا تحت تاثیر قرار ‌می‌ده، تکونشون ‌می‌ده، قرصهای نفتالین رو از لای قوانین قدیمی‌و خشکشون بیرون ‌می‌اندازه و تن‌شون رو به تن دنیای واقعی مالش ‌می‌ده.»

آوری تلاش ‌می‌کند: «و قضیه‌ی علف؟»

کورمن حرفش را قطع ‌می‌کند: «دارم بهش ‌می‌رسم. نیم ساعت در دادگاه برای من وقت صرف کنید و من به هر کدوم شما ده گرم علف ‌می‌دم اگر داد و فریادتون به اندازه کافی بلند باشه، شاید نفری پانزده گرم. نظرتون چیه؟»

‌می‌گویم: «من فقط یک گرم لازم دارم. چطوره اون یک گرم رو بهم بفروشی و هر کدوم بریم دنبال کار خودمون. بعد ‌می‌تونی با آوری...»

‌کورمن ‌می‌خندد: «بفروشم؟ برای پول؟ فکر کردی من چه کاره‌ام؟ موادفروش؟ نهایت کار من اینه که گه‌گاه یک بسته‌ی کوچک به عنوان هدیه به یک دوست بدم.»

تقاضا ‌می‌کنم: «پس به من هم هدیه بده. فقط به گرم کوفتی ‌می‌خوام.»

کورمن لبخند ناخوشایندی ‌می‌زند: «همین الان چی داشتم ‌می‌گفتم؟ ‌می‌دم اما اول باید ثابت کنید که واقعا دوست من هستین.»

اگر به خاطر آوری نبود من هرگز موافقت نمی‌کردم؛ اما مدام به من ‌می‌گوید که باید از فرصت استفاده کنیم. ‌می‌گوید ما که هیچ کار خطرناکی نمی‌کنیم یا هیچ قانونی را زیر پا نمی‌گذاریم. دود کردن علف غیر قانونی است؛ اما داد کشیدن سر عربی که یک دختر را زیر گرفته نه تنها غیرقانونی نیست که حتی هنجار است.

‌می‌گوید: «کی ‌می‌دونه؟ اگه دوربینی چیزی هم باشه شاید ملت امشب ما رو تو اخبار تلویزیون ببینن.»

باز هم ‌می‌گویم: «ولی آخه این که وانمود کنیم از خانواده‌ی اون دختریم چه معنی داره؟ منظورم اینه که خانواده‌ی اون دختر که ‌می‌دونن ما فامیل‌شون نیستیم.»

آوری ‌می‌گوید: «یارو گفت ما فقط باید داد بکشیم. اگه کسی پرسید ‌می‌گیم خبرش رو تو روزنامه خوندیم. ‌می‌گیم ما هم به عنوان شهروند درگیر قضیه‌ایم.»

این مکالمه در سرسرای دادگاه اتفاق ‌می‌افتد که تاریک است و بوی فاضلاب و کپک ‌می‌دهد و گرچه هنوز به بحثمان ادامه ‌می‌دهیم؛ اما مدتی است برای هر دوی ما مشخص شده‌است که من هم هستم. اگر قصد همکاری نداشتم همراه آوری و ترک اسکوترش تا این جا نمی‌آمدم.

‌می‌گوید: «نگران نباش من عوض جفتمون داد ‌می‌زنم. تو لازم نیست کاری کنی فقط یه جوری ادا در بیار که انگار رفیقمی. ‌می‌خوای من رو آروم کنی که بفهمن ما با همیم.»

نیمی‌از خانواده‌ی راننده پیشتر از راه رسیده اند و از انتهای سالن به ما خیره شده‌اند. خود راننده فربه است و خیلی جوان به نظر ‌می‌رسد. با هر کسی که از راه ‌می‌رسد سلام و احوال پرسی ‌می‌کند و روی همه را ‌می‌بوسد انگار عروسی است. سر میز خواهان کنار دست کورمن و یک وکیل دیگر که جوان هم هست خانواده‌ی دختر نشسته اند؛ اما چهره‌ی آن‌ها شبیه قیافه‌ی کسانی که به عروسی آمده‌اند نیست. شکسته و از دست رفته به نظر ‌می‌رسند. مادر دختر شاید پنجاه سال یا بیشتر داشته باشد؛ اما ریزه است و به یک پرنده‌ی کوچک ‌می‌ماند. موی کوتاه خاکستری دارد و کاملا عصبی به نظر ‌می‌رسد. پدر دختر چشم‌هایش را بسته‌است. هر از چندگاه برای یک لحظه چشم‌هایش را باز ‌می‌کند و دوباره ‌می‌بندد.

روال قانونی دادگاه آغاز ‌می‌شود و به نظر ‌می‌رسد که به انتهای فرآیند پیچیده‌ای رسیده‌ایم و در مرحله‌ای هستیم که همه چیز تکنیکی و قطعه قطعه است، وکلا مدام شماره‌ی بخش‌ها و ماده‌های قانونی مختلف را زمزمه ‌می‌کنند. سعی ‌می‌کنم خودم و شیکما را تصورم کنم که بعد از زیر گرفته شدن دخترمان اینجا در دادگاه نشسته‌ایم. نابود شده‌ایم؛ اما یکدیگر را حمایت ‌می‌کنیم و در گوشم زمزمه ‌می‌کند : «‌می‌خوام اون قاتل لعنتی جزاش رو بده.»

تصور خوشایندی نیست به همین دلیل بس ‌می‌کنم و در عوض شروع ‌می‌کنم به فکر کردن درباره‌ی خودمان در آپارتمان من؛ چیزی دود ‌می‌کنیم و در حالی که صدای تلویزیون را بسته‌ایم مستندهای شبکه‌ی نشنال‌جئوگرافیک درباره‌ی حیوانات را تماشا ‌می‌کنیم. معاشقه را شروع ‌می‌کنیم و هنگامی‌که به من ‌می‌آویزد. حس ‌می‌کنم سینه‌اش به سینه‌ام فشرده ‌می‌شود.

«کفتار!»

آوری بالا ‌می‌پرد و فریاد ‌می‌کشد: «به چی ‌می‌خندی؟ تو یه دختر کوچولو رو کشتی. حالا همچین با اون پیرهن مارک پولو اون گوشه وایسادی انگار اینجا کشتی تفریحیه. باید بذارن پشت میله‌ها بپوسی.»

تعدادی از افراد خانواده‌ی راننده به طرف ما راه افتادند. به همین خاطر بلند ‌می‌شوم و وانمود ‌می‌کنم که سعی دارم آوری را آرام کنم. البته واقعا هم دارم سعی ‌می‌کنم آوری را آرام کنم. قاضی چکش ‌می‌کوبد و اعلام ‌می‌کند که اگر آوری از داد زدن دست برندارد افسرهای دادگاه او را از محکمه بیرون خواهند برد. البته که در این لحظه این گزینه بسیار خوشایندتر از درگیر شدن با تمام خانواده‌ی راننده است که اکثرشان در فاصله یک میلی متری از صورت من ایستاده اند. آوری را هل ‌می‌دهند و دشنام نثارش ‌می‌کنند.

آوری فریاد ‌می‌کشد: «تروریست! حقت مجازات مرگه.»

هیچ ایده‌ای ندارم که چرا چنین حرفی ‌می‌زند؛ اما مردی با سبیل پر و پیمان به او کشیده ‌می‌زند. سعی ‌می‌کنم از هم جداشان کنم که میان او و آوری قرار بگیرم؛ اما در همان لحظه کسی با کله توی صورتم ‌می‌کوبد. افسران دادگاه آوری را کشان کشان بیرون ‌می‌برند. در حال خروج برای آخرین بار داد ‌می‌زند: «تو یه دختر بچه رو کشتی. تو یه گل رو از شاخه جدا کردی. کاش دختر خودت رو به قتل برسونن.»

حالا من چهار دست و پا روی زمین افتاده‌ام. خون از بینی یا پیشانی‌ام سرازیر شده‌است. دقیقا مطمئن نیستم از کدام، و درست در همان لحظه که آوری جمله‌ی مربوط به کشته شدن دختر راننده را تحویل ‌می‌دهد. کسی محکم با لگد به دنده‌هایم ‌می‌کوبد.

وقتی به خانه کورمن بر ‌می‌گردیم در فریزرش را باز ‌می‌کند و یک بسته نخود فرنگی یخ زده به من ‌می‌دهد و ‌می‌گوید محکم روی دنده‌هایم فشارش بدهم. آوری نه با او حرف ‌می‌زند، نه با من فقط ‌می‌پرسد: «علف کجاست؟»

کورمن ‌‌می‌پرسد: «چرا گفتی تروریست؟ مشخصاً بهت گفته‌بودم که به عرب بودنش کار نداشته باشی.» آوری با حالت دفاعی ‌می‌گوید: «تروریست که یه کلمه ضد عرب نیست. مثل قاتل ‌می‌مونه. خود حاشیه‌نشین‌ها هم از این کلمه استفاده ‌می‌کنن.»

کورمن جوابش را نمی‌دهد ‌می‌رود داخل حمام و با دو کیسه‌ی پلاستیکی کوچک بیرون ‌‌می‌آید. یکی را به دست من ‌می‌دهد و دیگری را طرف آوری پرت ‌می‌کند. آوری شلخته‌وار بسته را ‌می‌گیرد. کورمن در حال باز کردن در خانه ‌می‌گوید: «‌می‌تونی نخود سبزها رو با خودت ببری. »

صبح روز بعد در کافه شیکما ‌می‌پرسد که چه بلایی سر صورتم آمده‌است. ‌می‌گویم: «حادثه‌ای پیش آمده رفته‌بودم به دیدن یکی از دوستانم و روی اسباب بازی بچه‌اش که کف اتاق نشیمن افتاد‌ه‌بود سر خوردم.»

شیکما خندان ‌می‌گوید: «من رو باش فکر کردم سر یه دختر کتک‌کاری کردی» و برایم اسپرسو ‌‌می‌آورد.

سعی ‌می‌کنم لبخند بزنم: «اونم گاهی پیش ‌‌می‌آد. اگه به اندازه کافی با من وقت بگذرونی. ‌می‌بینی که به خاطر دخترها به خاطر دوستام و حتی به خاطر دفاع از بچه گربه‌ها چطور کتک ‌می‌خورم ولی همیشه این منم که کتک ‌می‌خورم، خودم هیچ وقت کسی رو کتک نمی‌زنم.»

شیکما ‌می‌گوید: «عین داداش منی. از اون پسراس که سعی ‌می‌کنن دعوا رو قطع کنن و تهش خودشون اون وسط کتک ‌می‌خورن.»

‌می‌توانم خش‌خش کیسه‌ی پلاستیکی بیست گرمی‌را داخل جیب کتم حس کنم اما به جای توجه به علف ‌می‌پرسم که فرصت کرده آن فیلم تازه اکران‌شده را ببیند؟ همان که درباره‌ی فضانوردی است که سفینه‌اش منفجر ‌می‌شود و متصل به جورج کلونی در فضا وا‌‌می‌ماند. پاسخ منفی ‌می‌دهد و ‌می‌پرسد: «این موضوع چه ربطی به بحث‌مان دارد؟ »

اعتراف ‌می‌کنم: «ربطی نداره ولی فیلم خیلی باحالیه. سه بعدیه. باید از این عینک‌ها بزنیم. فکر ‌می‌کنی دوست داشته باشی با من بیای بریم سینما؟»

لحظه‌‌‌ای سکوت در ‌می‌گیرد. ‌می‌دانم که پس از گذشتن این لحظه نوبت به پاسخ بله یا خیر خواهد رسید. در این لحظه آن تصویر کذایی دوباره در سرم شکل ‌‌می‌گیرد: شیکما گریه ‌می‌کند. هر دو در دادگاهیم و دست همدیگر را گرفته‌ایم. سعی ‌می‌کنم کانال را عوض کنم و تصویر دیگری پیدا کنم حالا روی مبل درب و داغان اتاق نشیمن خانه‌ام نشسته‌ایم و همدیگر را ‌می‌بوسیم سعی ‌می‌کنم؛ اما شکست ‌می‌خورم، آن تصویر....

نمی‌توانم آن تصویر را از ذهنم بیرون کنم.

منبع: هفته‌نامه‌ی نیویورکر

مجله‌ی نیویورکفا

شغل‌ های ممنوعه در ترکیه: محدودیت‌های شغلی برای افراد خارجی

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 14
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 40
  • بازدید کننده دیروز : 41
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 57
  • بازدید کلی : 81
  • کدهای اختصاصی